ترنم جانترنم جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

❤براي قشنگترين زمزمه هستي؛ترنم❤

حرفهاي شيرين تر از عسل(4)

دعاهاي قشنگ فرشته كوچولوي مامان در هنگام گفتن اذان خدايا! همه مريض ها را شفا بده الهي آمين  خدايا! پروردگارا! بابا جون من هم خوب بشه. الهي آمين خدايا خدايا! ما يه خونه بخريم كه بخاريمون توش جاشه( بخاطر كوچكي خانه امان بخاري را در راهرو گذاشتم و تو ناراحتي) خدايا مامان شاديم دكتر بشه، بابا مسعود پولدار بشه. آمين يا رب العالمين قربونت بشم كه دعاهايت هم مثل خودت قشنگه در گردشي كه به چشمه اعلي رفته بوديم چشمت به دو تا آخوند افتاد نمي دانستي چي خطابشان كني .سريع گفتي:« مامان، چقدر دعا» (چون در تلويزيون مشاهده كردي كه دعا مي كنند) وقتي از دستت ناراحت مي شوم&n...
25 شهريور 1392

یاد باد...

یاد باد آن خاطرات رنگ رنگ آن رفاقت‌های زیبا و قشنگ یاد باد آن خنده های مست مست زندگی‌ با هرچه بود و هرچه هست     آب بازیهای بی‌ حد و حدود خاک بازی با همان خاکی که بود     یاد باد آن قصه ی مادر بزرگ قصه ی بزغاله و چوپان و گرگ     پیرهن‌های قشنگ گل گلی‌ کفش‌های کوچک مریم گلی‌     قهر‌های ما دمی پایان نداشت آشتی‌ هامان سر و سامان نداشت     زیر چتر رز همه بی‌ ادعا خاله بازی ...
25 شهريور 1392

با انگشتان كوچكت صورتم را نقاشي كن...

گاهي وقتها دلم مي خواهد با انگشتان كوچكت صورتم را نقاشي كني  بعد توي آينه نشانم دهي و با هم فضاي خانه را پر از خنده كنيم آن زمان كه دلم مي گيرد و اشك در چشمانم حلقه مي زند  بر لبانم، لبخندي جاودانه بكش اصلاً كنار تو بودن يعني لبخند نيازي به كشيدن نيست تو را كه مي بينم مملو از عشق و لبخند مي شوم...   ...
23 شهريور 1392

نقاش كوچولوي مامان(گالري 6)

  خـدا نـقـاشـی ات کـرد و بـه دیـوار تماشا زد خـدا رنـگ تـو را روی تـمـام دیـدنـی هـا زد خـدا شـیـریـنـی نــام تـو را در آب هـا حــل کـرد از آن پس هر که عاشق گشت اول دل به دریا زد   اولين باري كه خورشيد را پشت كوه كشيدي قصه پارك و بازي مامان و ترنم مامان رژلب زده و ترنم بازيگوش نقاشي روي دستت اولين باري كه برگ كشيدي خانواده ما ...
18 شهريور 1392

هديه روز دختر

ديروز از اداره بهت زنگ زدم و روزت را تبريك گفتم و گفتم:«چي مي خواي برات بخرم».تو هم گفتي:« هيچي نمي خوام، خونه مامان جون يه عالمه خوراكي دارم، دايي جان هم برام آبميوه خريده» گفتم:« بستني نمي خواي؟» با خوشحالي تمام گفتي:« ماماني خوب شدم ، ديگه سرفه نمي كنم برام سالار بخر» قربونت برم كه به يك بستني هم قانعي. مي خواستم برات لباسشويي بخرم كه ديگر وقتي لباسشويي را روشن مي كنم نترسي و نگويي لباسشويي منو مي بينه ولي متاسفانه وقت نكردم به خريد روم. بستني سالار برات خريدم و همين كه در را باز كردي پريدي بغلم و گفتي:« سلام عشقم، سلطانم، خسته نباشي زندگي من» همديگر را بوسيديم بعد از خوردن بستن...
18 شهريور 1392

اين روزهاي دخترم...

اين روزها همش مي گي:«من 4 سالمه مي خوام برم مدرسه». عاشق رنگ آميزي شده اي. خيلي با دقت و بدون اين كه بيرون بزني رنگ مي كني. هر روز با هم 2 صفحه كتابهاي هوش و خلاقيت، را كار مي كنيم و تو با ذوق و شوق مي گي:« خانم مربي بيا بريم سركلاس، كتابهامون را بخونيم.» با اين كتابها  قوه تخيل و حل مسئله ات دارد تقويت مي شود و وقتي ازت چيزي مي پرسم با تفكر پاسخ مي دهي. تمام رنگها را به فارسي و انگليسي بلدي و همش انگليسي كلمات مختلف را از من مي پرسي و خدا نكند كه كلمه اي را يادم رفته باشد فوري ميگي:« برو توي كامپيوترت ببين چي ميشه بهم بگو» از رنگها گرفته تا اعضاي بدن، لباسها و هرچيزي كه جلوي چشمت مي آيد را مي پرسي. ...
18 شهريور 1392

دخترم روزت مبارك

اي كه با طلوع چشمات شب غصه هامو بردي   منو از خودم گرفتي به ستاره ها سپردي   اومدي عطر حضورت، تو فضاي خونه پيچيد يه سبد گل اقاقي دل من براي تو چيد دخترم طاق بنفشه سر راه تو مي بندم تو مي شي عروسك من با تو يك دنيا مي خندم  چقدر دنيا قشنگه با تولدت عزيزم تموم زنديگيمو من، زير پاي تو مي ريزم زندگي يه لحظه با تو به هزار دنيا مي ارزه تموم دنياي بابا با ترنّمت مي لرزه تو همون هديه پاكي كه خدا به ما رسونده توي پس كوچه ي شعرام ردپاهاتو نشونده  دستاي سبز و  قشنگت رو به سمت آسمون باز تو مي شي يه آسمون من مي شم عاشق پرواز تو اشاره كن كه با تو پر...
16 شهريور 1392

شوق پرواز من

من شوق پروازم اگر بال و پرم باشی یک سینه آوازم اگر شور و شرم باشی تو روح شعری، دوست دارم از تو بنویسم تا لابلای برگ های دفترم باشی روز ازل گم کرده بودم نیمه ی خود را شاید همان گم کرده،نیم دیگرم باشي      بعضي روزها كه از سر كار مي آيم با مامان جون در چمنهاي در خانه اشان در حال بازي كردني و با صداي مامان جون كه ميگه:« ترنم مامانت آمد» دلم به سويت پر مي كشد تندتر قدم برميدارم كه زودتر در آغوش بگيرمت، ولي با بي معرفتي تمام جيغ مي كشي و ميگي:« مي...
12 شهريور 1392